۱۳۹۶ بهمن ۳, سه‌شنبه

تصویر/ ناتمام




بالای سرمان را ابرهای نازک خاکستری پوشانده بود و گوشه ای دورتر ابرهای پنبه ای سفید به آسمان چسبیده بودند. اما روز درخشانی بود، آفتاب به دقت بر همان جاهایی که باید، می تابید. یک طرف ساختمانِ بالای تپه که طاق هرمی داشت در نور آفتاب به رنگ طلایی می گرایید. زیر پاهایمان برگ های خیس پاییزی پراکنده بودند. دسته ای جوان سیاه پوش بودیم با پلک های ورم کرده و چشمان خیس. رخت های مشکی، رنگ پریدگی صورت ها را بیشتر  نمایان می کرد. یکی با پالتوی بلند مشکی قدم می زد و سیگار دود می کرد. یکی بر لبه قبری نشسته، سر بر زانوان گذاشته، بی صدا هق هق می کرد. دختری بر گِل زانو زده، سر بر خاک گورِ تازه نهاده بود. دسته ای ماتم زده، به عکس پاره روی خاک چشم دوخته بودند. در چهره ها ناباوری موج می زد. تضاد آن همه زیبایی و سوگواری، تضاد جوانی و مرگ، ما را در بهت فرو برده بود.شمع می سوخت و اشک ها آرام کنار چشم ها جمع می شد و بر گونه ها می غلتید، خوددارتر از آن بودیم که سکوت جادویی را با عزاداریمان بشکنیم. غم را فرو می خوردیم و می گذاشتیم در یک روز زیبا مصیبت در خونمان بلغزد، اعضا و جوارحمان را درنوردد و برای همیشه در تار و پودمان بیامیزد. گویی نفرین ما را احاطه می کرد. هیچ کدام از این اتفاق ها طبیعی نبود. هیچ کدام از این مرگ ها، رویاهایی که به گور می رفت. و این بار هیچ آرایه ادبی و استعاره ای در کار نیست.

۱۳۹۶ مهر ۲۳, یکشنبه

بخشنده




پوششی از بی حسی مطلق ما را فرا گرفته. توی چشم های هم نگاه نمی کنیم مبادا حسی، حالی، فکری رد و بدل شود. چشم هایمان بیهوده اطراف را می پاید. سیگار بی دلیل روی لب هایمان می رود و می آید. یکی بیشتر یا کمتر. حرفی نیست. همه مان به کمرمان بیل خورده. اعتراضی هم نداریم. می شود کل روز را توی تخت ماند. بیست و چهار ساعت داریم که یک جوری باید تلف شود. با چای های لیپتون توی دخمه ای که اسمش را می گذاریم کافه یا با سیاه مستی و بدمستی شبانه و خماری صبح گاهی. هرزه هایی شده ایم، آماتور، بی لذت. آهنگ های ما همه تکراریست. اما یک نفر باید باشد مثل "بخشنده". همه ی خاطرات رنگی و ملتهب ما را ته وجودش حفظ کرده باشد. همه لحظاتی را که قلبمان تند زده، گونه هایمان سرخ شده، اشکمان سرازیر شده، یا بالکل مجنون شده ایم. باید فرار کند از این ناتوانی چسبناکی که ما را پوشانده و گیر انداخته است. اما ما به کمرمان بیل خورده. اعتراضی هم نداریم

۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

تریولوژی




عندما تمطر فی البیروت احتاج الی بعض الحنان

چند ساعت بعد یادم افتاد که فراموش کرده ام دست هایش را نگاه کنم. یادم می آمد که با انگشت هایش بیت های سیاوش کسرایی را توی گوشی بالا و پایین می کرد، یا سیگارش را در دست چپ گرفته بود، چشم ها، مژه ها و لب پایینیش را به خوبی نگاه کرده بودم، اما از خود دست ها و انگشت ها تصویری در ذهن ندارم. حرفی برای گفتن نداشتم، فقط دلم می خواست بزنم زیر گریه و بگویم این روزها حالم از تمام این سال ها بدتر است، بی پناه تر از همیشه ام و احساس می کنم خوابم که در کهکشان بی پایان رها شده بودم به واقعیت تبدیل شده. برایم اهمیت نداشت به ملینا -شاید هم ملیکا، چه فرقی می کند- اطمینان بدهم که خیلی معلوم نیست که چت است یا به ندا توضیح بدهم که حرفی که زده ام شوخی بوده نه جدی، حوصله نداشتم توضیح بدهم حرف هایشان از هیچ منطقی پیروی نمی کند. لبه ی صندلی نشسته بودم و کلافه فقط می خواستم بروم. رویاهام از یک گفتگوی دو نفره ی دلنشین به باد رفته بود. فکر می کردم چند نفر دیگر باید بیایند و بروند تا بفهمم رویای بیروت و رویای یونان را نباید با هرکسی در میان بگذارم؟ و دست آخر توی تاریکی و خلوتی ایستگاه نوبنیاد دست هم را فشردیم مردد میان در آغوش کشیدن یا نکشیدن هم. بالاخره هم را بغل کردیم و در جواب "ببینمت" خشک و خالی من، سری تکان داد و رفتیم.



دلقک شهری

نوشتن از ماجراهای عشقی سخت ترین نوع نوشتن است. به راحتی می شود در دام ابتذال افتاد و من هم هیچ وقت یاد نگرفته ام ابراز احساسات کنم. اما بگذار بگویم. بغل تو به طرز عجیبی آشناست. انگار سال ها پیش بار ها هم را  در آغوش کشیده ایم و حالا تو برگشته ای. تماس دست ها و لب هات با پوست و موهام به ظرافت و سبکی و لذت بخشی نسیم ملایم بهاره ست. و خوشحالم که گذاشته ام موهایم بلند بشود، چون جز بوی گند سیگار تا دوازده ساعت بوی تو را می داد که به قول شادی مثل بوی چنار است. و انگار در همین چند دیدار مختصر بهتر از هرکسی من را شناخته ای وقتی گفتی که تو "واقعی" هستی. به قضا و قدر و سرنوشت اعتقادی ندارم، ولی جالب نیست که میان آن همه جمعیت کتک خورده چشم ما به هم افتاد؟



اننی مستسلم للبجع البحری فی عینیک یاتی من نهایات الزمان

پنج صبح بوی الکل از سینک آشپزخانه بالا می زند و من می خواهم عق بزنم. در بیست و چهار ساعت گذشته هنوز نخوابیده ام. یک گله سگ توی تاریکی می دوند و به طرز هولناکی پارس می کنند. چرا خوشحال نیستم. بد مستی می کنم. چشم ها را می بندم می گذارم همه چیز بچرخد، تصویرها بیایند و بروند. این بار دست هایت را با دقت وارسی کرده بودم. توی چشم هات تا جایی که شده بود زل زده بودم. می گفتند بوسیدن چشم ها دوری می آورد، می خواستم چشم هات را ببوسم ولی نبوسیدم، پس چرا رفتی؟ هیچ وقت از روی آتش نمی پرم. کلا مراسم ها هر چه که باشد برای ما همیشه بی معنی بوده، اما این بار با تو پریدم، فقط بالن ما -تقریبا تمام اهالی کوچه- بود که نسوخت و بالا رفت، فقط آرزوهای ما نسوخت، من که آرزویی نکرده بودم، و آرام در گوشم نجوا کردی بعدا همه به یاد خواهند آورد که دو نفر اینجا ایستاده بودند و احتمالا به یاد نخواهند آورد که کدام دو نفر. و بعد توی خیابان ها رقصیدیم. با بلا چاو -این غم انگیزترین آهنگ جهان- رقصیدیم. بعد با تمام آهنگ های خوب جهان  و آهنگ های تخمی جهان رقصیدیم. بعد هم خیلی ساده، تو رفتی و ما به گای سگ رفتیم. گور بابای تمام ماجراهای عاشقانه.

        


۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه




«شب با گلوی خونین
خوانده است
دیرگاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد»


پنج سال پیش اگر به آن دخترک کچل عبوس می گفتی روزی موهایت را خواهی بافت و تمام این آدم ها که امروز برایت دور از دسترس ترین اتفاق هستند، کنارت خواهند بود، اگر بهش می گفتی که تمام کارهایی را که در حفره های پنهان ذهنت مثل نور شمع هایی در دوردست سوسو می زنند انجام خواهی داد، قطعا باورش نمی شد. اینکه این دوستی ها در طی سال ها آرام آرام شکل گرفته از هفت سال پیش یا پنج سال پیش، و کم کم پالایش شده اند و قوا م یافته اند مایه ی دلگرمی است. اینکه در آستانه ی شروع این مسیر هستم از هیجان داغم می کند. در طی چهار سال گذشته از سیستمم خارج شدم، چون با این که همان سیستم، خارج  از سیستم رایج و معمول بود اما گویی برای اینکه از بعضی چیزها خیالم راحت بشود باید این کار را می کردم و گویی "خارج شدن از سیستم" خودش در من تبدیل به نوعی سنت و عادت شده. نمی توانم بگویم در این چهار سال زندگی کردم و با این فکر خودم را دلداری بدهم و توجیه کنم. من زندگی نکردم، خودم را دوست نداشتم، تمام هدف ها و کارها را کنار گذاشتم. تبدیل شدم به یک هیولا و اشتباهات بزرگ جبران ناپذیری ازم سر زد. و در مقابل آن اشتباهات شاید بدترین راه حل ها را انتخاب کردم.  راه برگشتی وجود ندارد. شاید تا آخر عمر تک تک روزها به این اتفاقات فکر کنم و زجر بکشم. اما حداقل چیزی در من عوض شد. نوعی ایمان در من به وجود آمد نسبت به تمام اصول و ارزش هایی که این سال ها کنار گذاشته بودم و زیر عنوان "مثلا جوانی کردن" ، "یا آزادی از قید تعلق" تلاش کرده بودم تن بدهم به بعضی چیزها ی دروغین تو خالی که واقعا از پسش بر نمی آمدم و در من نبود. در طی این چهارسال بسیاری ضعف ها و نقطه های تاریک شخصیتم برایم روشن شد. گویی تمام عفونت های روحم را ناگهان پاشیده باشند توی صورتم و من به جای هر کاری بیشتر و بیشتر در آن دست و پا زدم و غرق شدم. اما امروز شاید روز  متفاوتی باشد. امروز شاید به خودم برگردم. امروز آن آدم های پنج شش سال پیش را کنارم دارم، چشم باز کرده ام و راه روشنی را که همیشه جلوی رویم بوده می بینم و کورسوی امیدی ته دلم دارم.    


  

۱۳۹۵ دی ۲۱, سه‌شنبه




حماقت تا چه حد؟ 

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

دانشکده حقوق بهشتی



چهار سال و نیم از زندگی ام قطعا مستحق چند سطر نوشته بود اما گویا دانشکده تا آخرین لحظه تلاش می کند نفرت را بیشتر و بیشتر در من برانگیزد و میل به نوشتن را سرکوب می کند و همه چیز تبدیل می شود به مشتی غرغر های پیش افتاده ی همیشگی. اما در همین حد مغشوش و بی سر و ته، فعلا همین جا باشد تا بعد.

 وقتی استاد که معاون رئیس جمهور شده و مسئول بخش پژوهشگاه خانواده و ... قالم گذاشت و مسئول آموزش در جواب اینکه فلان استاد را چطور می توان پیدا کرد شانه بالا انداخت بی آن که دهانش را باز کند، تمام اتفاقات و برخوردهای این چهارسال و نیم در این دانشکده زنجیروار توی ذهنم مرور شدند. از حرکات دست و صورت استاد جامعه شناسی بگیر تا جمله ی "من دارم بزرگواری می کنم که باهات بحث می کنم" سر فلسفه ی حقوق و تمام ادعاهای بزرگان عالم حقوق (!). بر همه واضح است که من هیچ وقت دانشجوی خوبی نبوده ام، آمیخته ای از کمبود اعتماد به نفس، سردرگمی، افسردگی های گاه و بی گاه و غروری ارثی در فضایی متعفن و  مریض باعث شده بود خواسته و ناخواسته کاملا نامرئی بشوم و تمام تلاش هایم در جهت مقابله با این ها همان روزهای اول شکست خورده بود. بعد از آن در برابر هرگونه سازگاری با محیط مقاومت نشان دادم. هیچ وقت لباس رسمی نپوشیدم، هفت قلم آرایش نکردم با استادها چاپلوسانه حرف نزدم و حتی در صورت وجود عذر موجه سراغ آموزش نرفتم. احتمالا هیچ استادی نام من را نمی داند مگر به دلیل خروپف هایم سر کلاس. تا جایی که شده بود کلاس ها را به خواب صبح گاهی فروخته بودم، کتاب های متفرقه خوانده بودم با بغل دستی حرف زده بودم بازی کرده بودم و اگر هیچ کدام از این کارها را نتوانسته بودم انجام بدهم از پنجره زل زده بودم به بیرون و انتظار کشیده بودم که مثل برخی از بچه ها که این موهبت نصیبشان شده بود شاهد این باشم که دو مرغ عشق برقی پشت دانشکده مان را مناسب بیابند و هم راببوسند. پیش آمده بود که بیش از دو هفته وسط یک ترم عادی مسافرت باشم و موفق شدم در دانشکده ای که همه درسشان هشت ترمه به پایان می رسد دو بار به مقام مشروطی نائل آیم و درسم را پنج سال طول بدهم.  دو سال اول در حالی که هر روز با حراست سر چتری هایم بحث می کردم و کارتم را می گرفت سربالایی را به سمت دانشکده هن هن کنان می پیمودم و اشک ریزان چشم می دوختم به ساختمان شیشه ای نوساز دانشکده که برای من مظهر نفرت بود. هر روز بیشتر باورم می شد که دانشکده ی حقوق مرکز پرورش آدم های مزوّر، دورو، دغل باز، چاپلوس و ترسوست. کم کم می فهمیدم اینکه استاد ترم اول می گفت یاد خواهید گرفت در حاشیه ی قانون راه بروید چه معنایی دارد. هر روز توی بوفه با یکی از بچه ها که از المپیاد می شناختم برنامه می ریختیم که چطور انصراف بدهیم و دوباره در کنکور ریاضی شرکت کنیم. ترم های بعد به بی تفاوتی محض گذشت.  اما بعد ها برخلاف تصورم، در عادی ترین روزها، وقتی سر میز کافه با دوستانم بحث می کردم یا وقتی پیش روانکاو ناخودآگاه از عبارت "به طریق اولی" و "شاذ" استفاده کردم یا وقتی خواهرم بی دلیل سرم داد می کشید به قاعده ی  "قبح عقاب بلابیان" استناد کردم یا در آزمایشگاه جمله ی ساده ی "لازم نیست ناشتا باشی" را صدبار بالا پایین کردم فهمیدم دانشکده و رشته چطور در من رسوخ کرده و مسیر زندگیم را تغییر داده است. گاهی نوعی رضایت گذرا در درونم حس می کنم. از اینکه ذهن منطقیم چطور در این رشته قوی تر شده و اینکه گویی حقوق سلاحی قوی و برّنده در برابر همه چیز به من داده. ذهن وسواسی ام حالا با منطق جملات را زیر و رو می کند و روح و روانم نسبت به همه چیز حساس تر شده. ولی همان طور که گفتم این رضایت کاملا لحظه ای و گذراست. امروز که بعد از ساعت ها دوندگی بیهوده نامه به دست و بی امضا مستاصل ماندم، انگار که آب سرد روی سرم ریخته باشند با بغض نشستم رو ی صندلی های فلزی زشتی که معاون اجرایی قبلی زمان رسیدن به سمت برای خودنمایی جلوی کتابخانه گذاشته بود و زل زدم به درختچه های بدقواره ای که رئیس جدید دانشکده برای ابراز وجود دورتادور چیده بود. فشار اینکه کارها پیش نمی رفت همراه شده  بود با حس غریبی که فکر می کردم هیچ وقت سراغ من نمی آید. حس جدایی. باز خوب بود که چهره های آشنا دیده می شد. سعید که تازه از آلمان برگشته از ماکس پلانک تعریف می کرد و آبجوهای ارزان، احسان گویی سازمان سیا باشد آمار روشن (جناب معاون رئیس جمهور) را لحظه به لحظه به من می داد و امین مثل اینکه یادش رفته بود که بعد از مرخص شدنش از بیمارستان بار پنجم است که تعریف می کند چه بر سرش گذشته و چه ها دیده  شوک چطور بوده و...  . آخرین سیگار را توی آلاچیق نزدیک دانشکده کشیدم، فحش های آبدارم را نثار تمام اجزا و اعضای دانشگاه و دانشکده کردم و با دلی پر از نفرت و دلتنگی و احساسات متناقض و چشمان اشکبار پشتم را کردم و بی خداحافظی رفتم.  

       

۱۳۹۵ آبان ۱۲, چهارشنبه

مرثیه



« اونایی که قرص برنج می خورن بدترین خاطره ی ما هستن. مریض با پای خودش میاد اورژانس و میگه من قرص برنج خوردم. هیچ علامتی هم نداره. فکر می کنه زنده می مونه. بعد از دو سه ساعت، علائم خودشو نشون می ده. گاز قرص که توی معده آزاد می شه اکسیژن خون رو می گیره و ارگان های بدن دونه دونه فاسد می شه و از کار می افته. و اینا در حالت هشیاری شاهد از کار افتادن ارگان های بدنشون هستن. اول معده، بعد قلب و کلیه و کبد و آنقدر درد زیاد می شه که مغز دیگه قادر به پاسخگویی به درد نیست و اون موقع است که به تدریج دچار کاهش سطح هشیاری می شن و به التماس می افتن که کمک کنیم که زنده بمونن. همه کار براشون انجام می دیم.شستشوی معده، احیا، اما می دونیم که بی فایده س.»

همین چیزهاست که نمی خواهم همیشه از همه خبر داشته باشم. دو سه ساعت بود گوشی را کنار گذاشته بودم مبادا با جهانی غیر از آنی که توش سیر می کردم مرتبط شوم. با چشم های خمار قرمزمان زل زده بودیم توی چشم های صاحب کافه و خندیده بودیم. ضربان قلب همدیگر را گرفته بودیم و چای ترش و شیرین سیب دارچین را دست به دست کرده بودیم تا همه مان توی طعم بهشت شریک باشیم و بعد هم چهارتایی وسط کافه هم را بغل کرده بودیم. حالمان خوب بود. بعد دستم رفت سمت گوشی. طبق عادت. 136 مسیج داشتم از تو و در مورد تو. در مورد چشم های درشت قشنگت که نور جادوییش را داشت آرام از دست می داد. دو ساعت ازشان گذشته بود. سه چهار ساعتی گریه ات بند نیامده بوده. جوابی ندادم گویی اتفاقی نیفتاده. تتوی جدید ماریا را برانداز کردم و لبخند زدم.

ساعت حدود 10:25 دقیقه ی شب بود. رنگ پریده در حالی که کلاه سوییشرت مشکی اش را تا روی چشم هاش پایین کشیده بود آمد تو. انگار غم عالم را توی دلم ریختند. لبخند زدم.

توی اتوبان مدرس می رفتیم. همانجا که لذت بخش ترین خنکی را دارد. من سرم را تکیه داده بودم به صندلی و باد به صورتم می خورد. لذت بخش نبود. سیگار هم گلو را می سوزاند. به سر او که نیمه خواب روی صندلی شاگرد نشسته بود نگاه می کردم که با هر دست انداز و پیچی این ور و آن ور می افتاد. اسم ها توی سرم می چرخید. سمانه، اشکان، خانم حضوری...و این آخری، امیر که دو روز بود فهمیده بودم. بعضی شان به مرگ دردناکی مرده بودند و تقلای آخرشان تا ابد جانم را ریش ریش می کند. حتما بابک تا آخر عمرش عذاب وجدان خواهد داشت که جواب سمانه را نداده. قامت بلند، دندان های درشت و لب های امیر مدام جلوی چشمم هست و سعی می کنم از عقایدش در مورد مرگ سر دربیاورم. حالا تو هم داری ذره ذره جلوی چشم های من از بین می روی. حالا آرام می بینم که از او چیزی باقی نمی ماند و کمر بسته به مرگ تدریجی خودش. و در حالت هشیاری از دست رفتن خودش را لحظه به لحظه می بیند. 

بعضی روزها هیچ کس حالش خوب نیست. تمام روز انگار به غمگینی حد فاصل روز و شب است. حتی آسمان قهر می کند و نمی بارد. کاش بغلتان می کردم و آنقدر توی بغلم نگهتان می داشتم که همه ی دردتان بخار بشود، ابر بشود توی هوا و ببارد. بلکه این پاییز هم با ما آشتی کند.