شلنگ تخته کنان پله ها رو دوتا یکی پایین می
رفتم و با خودم می خوندم "سی دخت هاجرو خودمه تو گل می پلکونم..." و
خودم از این موضوع خنده م گرفت. آخه این آهنگ یادگار روزای خوبه. یاد روزای
"کاروان شادی". که صدا رو تا ته تو ماشین بلند می کردیم شیشه ها رو می
دادیم پایین و درحالی که بلند باهاش می خوندیم واکنش مردم اطرافمون رو زیر نظر می
گرفتیم. امروز لباسای دلخواهم رو پوشیدم و کفش قرمزی که فرزانه واسه م خریده بود و
دستبند محبوبم که از مائده پیچونده بودم و به چتری هام حس خوبی داشتم. شده بودم
دقیقا مثل اون موقع که راهنمایی بودم و با کفش قرمز و چتری می رفتم مدرسه ی خر حزب
اللهی ها و معروف بودم به اون "دختر کفش قرمزه". می دونم که روزای
آفتابی حالم خوبه، زندگی توم موج می زنه و می خوام همه چیزو مهربانانه بغل کنم.
امروز ترم هشتمم و امیدوارم آخرین بارهایی باشه که در مورد عقد بیع و آثار معاوضی
بودنش می شنوم. کلافه می شینم سر کلاس، یه جوری که استاد نبینه پاهام رو لاخ می
کنم لای صندلی های جلویی و کله م دور تا دور کلاس می چرخه. اون دختر مو قرمزه که
الان یه سالی می شه تو نخشم ازم شارژر می گیره و بعد می بینم که داره "ندبه"
ی بیضایی رو می خونه. از دیدن این صحنه دلم قنج رفت احساس کردم گمشده ای که چهار
ساله تو دانشکده دنبالش می گردم حالا پیدا شده. به روی خودم نمیارم و در ادامه ی
روز به همه لبخند می زنم.